کشاورزی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده میکرد . یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد . همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند .
کشاورز به آنها گفت: شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی فقط خدا میداند.
یک هفته بعد ، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت . این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند .
کشاورز گفت : شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند.
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود ، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست . این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند ، به او گفتند : چه آدم بد شانسی هستی .
کشاورز باز هم جواب داد : شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی ، فقط خدا میداند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند ، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود . این بار مردم با خود گفتند : کشاورز راست می گفت ، ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند.
نظرات شما عزیزان:
خيلي عاليه.پاسخ:متشکرم.
توكل يا اميد به خدا
قشنگ تره.البته من قصد دخالت ندارم.
ببخشيد.پاسخ:ممنون.در موردش فکر میکنم.
كاشكي ماهم اين گونه باشم.
پاسخ: انشاء الله.
به كار خدا اميد داشته باشيم.
خيلي زيبا بود.
ممنون. پاسخ:امیدوارم دوست خوبم. لطف داری.
واقعا ما از كار خدا سر در نمي آريم.
فقط حكمت خداست.
خسته نباشي.پاسخ:واقعا همینطوره دوست من.سلامت باشی.
:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسبها: داستان درباره خدا, راضی بودن به رضای خدا, خدا, فقط خدا, امید,